روزي دو برادر عاشق دختري زيبا شدند وقصد ازدواج با وي کردند. اما هيچکدام به نفع ديگري کنار نرفت پس قضاوت به حاکم شهر سپردند ...
حاکم گفت: آيا دليل عشق شما به اين دختر فقط زيبايي وي است؟ هر دو جواب دادند: آري! پس حاکم امر کرد که هر کس امشب به فلان طويله برود و تا صبح فضولات بيشتري بخورد مي تواند با دختر ازدواج کند!
شب دو برادر به خوردن فضولات مشغول شدند اما يکي از آنها زود دست از خوردن کشيد و آن يکي همچنان به خوردن ادامه داد تا اينکه صبح شد!
صبح خوشحال پيش حاکم رفت! حاکم گفت: تو شايسته ازدواج با اين دختر هستي و مي تواني با وي ازدواج کني! جوان خوشحال شد و گفت: اما چرا از من خواستيد تا براي اينکه بتوانم با آن دختر ازدواج کنم تا صبح فضولات را بخورم؟
حاکم گفت: چون کسي که فقط بخاطر زيبايي دختري به وي دل مي بنند و قصد ازدواج با وي مي کند معلوم است عقل درستي ندارد و من مي خواستم امتحان کنم کداميک از شما کم عقل تريد و براي اين ازدواج شايسته تر! پس آن برادر ناراحت شد و از ازدواج با آن دختر پشيمان گشت! برادر ديگر از فرصت استفاده کرد و با آن دختر ازدواج کرد !
برادر فضله خورده ناراحت دوباره پيش حاکم رفت و گفت: که برادرم از انصراف من سو استفاده کرد و با آن دختر ازدواج کرد! حاکم گفت: من درباره آن دختر تحقيق کردم و فهميدم که علاوه بر زيبايي از فهم و کمالات هم برخوردار است و آنکه عاقل تر بود با وي ازدواج کرد !!!
حاکم گفت: آيا دليل عشق شما به اين دختر فقط زيبايي وي است؟ هر دو جواب دادند: آري! پس حاکم امر کرد که هر کس امشب به فلان طويله برود و تا صبح فضولات بيشتري بخورد مي تواند با دختر ازدواج کند!
شب دو برادر به خوردن فضولات مشغول شدند اما يکي از آنها زود دست از خوردن کشيد و آن يکي همچنان به خوردن ادامه داد تا اينکه صبح شد!
صبح خوشحال پيش حاکم رفت! حاکم گفت: تو شايسته ازدواج با اين دختر هستي و مي تواني با وي ازدواج کني! جوان خوشحال شد و گفت: اما چرا از من خواستيد تا براي اينکه بتوانم با آن دختر ازدواج کنم تا صبح فضولات را بخورم؟
حاکم گفت: چون کسي که فقط بخاطر زيبايي دختري به وي دل مي بنند و قصد ازدواج با وي مي کند معلوم است عقل درستي ندارد و من مي خواستم امتحان کنم کداميک از شما کم عقل تريد و براي اين ازدواج شايسته تر! پس آن برادر ناراحت شد و از ازدواج با آن دختر پشيمان گشت! برادر ديگر از فرصت استفاده کرد و با آن دختر ازدواج کرد !
برادر فضله خورده ناراحت دوباره پيش حاکم رفت و گفت: که برادرم از انصراف من سو استفاده کرد و با آن دختر ازدواج کرد! حاکم گفت: من درباره آن دختر تحقيق کردم و فهميدم که علاوه بر زيبايي از فهم و کمالات هم برخوردار است و آنکه عاقل تر بود با وي ازدواج کرد !!!
۱ نظر:
یادم باشد
ارسال یک نظر